نگاهی به تفسیر ادبی عرفانی قرآن مجید ( 866 )
ســوره 12 : یوسـف ( مـکّــی ـ 111 آیه دارد ـ جزء دوازدهم ـ صفحه 235 )
( قسمــت نهـــم )
تقـدیــر ازلـی
جزء دوازد هــم صفحــه 237 آیه 21 )
بسم الله الرحمن الرحیم
وَقَالَ الَّذِی اشْتَرَاهُ مِن مِّصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوَاهُ عَسَى أَن یَنفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا
وَکَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ وَلِنُعَلِّمَهُ مِن تَأْوِیلِ الأَحَادِیثِ
وَاللّهُ غَالِبٌ عَلَى أَمْرِهِ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لاَ یَعْلَمُونَ
تفسیـــر لفظـــی :
و آن کس که او را از مصر خریده بود به همسرش گفت نیکش بدار شاید به حال ما سود بخشد
یا او را به فرزندى اختیـــــار کنیم ، و بدین گونه مــــا یوسف را در آن سرزمین مکانت بخشیدیم
تا به او تاویل خوابها را بیاموزیم و خدا بر کار خویش چیره است ولى بیشتر مردم نمى دانند
تفسیر ادبی و عرفانی :
عزیز مصر چون یوسف (ع) را بخرید ؛
زن خود زلیخــــــا را گفت :
این غلام را بزرگ دار و او را گرامی شناس ،
که ما را به کار آید ، و فرزندی را بشاید ،
زلیخـــــــا گفت :
ما باید به شکرانه ی این نعمت ،
اهل شهــــــــر را دعوت کنیم ،
و درویشان و یتیمان و بیوه زنان را بنوازیم ،
و خاصّگیـــــان را خلعــــــت دهیم !
پس از آن همه کارها و تشریفات ،
خانه ی جداگانه ای برای یوسف (ع) بیاراستند ،
و فرش های گران بهــــا افکندند ،
یوسف(ع) در آن خانه به سان زاهدان و عابدان ،
به نمــــــــاز و روزه مشغــــــــــول شـــد ،
و گـــریستــــــن پیشــــــه کـــــــرد !
و غــــم خوردن را عادت گرفت ،
و خویشتن را تشریف نداد ،
و فریفتــــــه نگشت ،
و در فـــراق پــــدر ، غریب وار
و سوک وار روز را به ســـر همی برد ،
یک روز که بر درِ ســرای نشستــــه بود ،
غمگیـــــن و اندوهگیــــــــــن ،
مردی را دید که بر شتری نشستـــه ،
و صُحُـــفِ ابراهیـــــم (ع) را همی خواند ،
یوسف (ع) چون آواز عبرانی شنید ؛
از جـــای برجست و آن مــــــرد را بخواند ؛
و از وی پرسید که : از کجائی و به کجا می روی ؟
مرد گفت از کنعــــانــــــــم و اینجا به بازرگانی آمده ام ،
چون یوسف (ع) مرد کنعــــانی را دید و آواز عبرانی شنید ؛
بسیار گریست و انــدوهِ فـــراقِ پــدر بر او تازه گشت .
بادی که ز کوی عشق تــو برخیزد
از خـاکِ جفــا صورت مهـــر انگیزد
آبی که ز چشم من فـــراقت ریزد
هر ساعتم آتشی به سر بر ریزد
یوسف پرسید :
ای کنعانی ؛ از کنعان کی بیــــرون شده ای ؟ و از پیغمبرتان (یعقوب) چه خبــر داری ؟
کنعانی گفت : من تا از کنعان آمده ام یک ماه بگذشتـــه ، و حـــدیث پیغمبـــــرمــــــــــان را مپــــرس که ؛ هرکه خبر وی پرسد و احوال او بشنود غمگین شود ! چون او را پسری بود که وی را بسیــار دوست داشتی ، و می گوینـــد گــــــــرگ او را بخــــورد ! اکنون سوک واری و غم خواری که بر خود نهاده ؛ از طاقت کوه های بلند بیرون است تا چه رسد به آدمی !
تنها خورَد این دل غم و تنها کَشَدا
گردون نکَشَد آن چه دل ما کشدا
یوسف (ع) گفت :
از بهر خدای برگو که آن پیــــــــر چه می کند ؟ حالش چــــــون است ؟ کجــــا نشیند ؟
کنعانی گفت :
از خلق نفــــرت گرفتــــه ، و از خویش و پیـونــــــد باز بریــــــده ، صومعــه ای ساختــه ، و آن را خانــه ی غـــم نام نهاده ، پیوستــه آن جا نمــــــاز کند ، و جز گـــریستن و زاری کاری ندارد ! و چندان گریستــه که همه مژگان او ریختــه ! به گاه سحـــــر از صومعــــــــه بیرون آید ، و زار زار بنالد چنان که اهل کنعان همه بگریند ،
او همی گوید :
کجاست آن گوهــر صدف دریــائی ؟
کجاست آن نگیــن حلقــه ی زیبـــائی ؟
ماها به کـــــدام آسمانت جویم ؟
سروا ، به کدام بوستانت جویم ؟
یوسف چون این سخن بشنید ، چنــــدان بگـــریست که بی تاب شد ، بیفتــــاد و از هـــوش برفت ،
مرد کنعانی چون این حال بدید ؛ بترسید و بر شترش نشست و برفت ،
یوسف که به هــــوش آمـــــد ، مرد کنعــانی رفتــــه بود ،
دردش بر درد زیادت شد و اندوه فزود ، که پیغـــامی به پـــــدر نـــداد ،
تا این پیـــرِ پردرد را دل جوئی و تسلّی باشد .
آری ای جوانمــــرد ؛
این درد بر درد چرا ؟ این حسرت بر حسرت از کجا ؟
تا عاشق دل خستـــه بداند ؛
کـــــــه آن بـــــلا ، قضــــــــا است !
هرچند نه بر وفق اختیـــار و رضــا است !
سوختــــه را بــــازسوختـــــن کی روا است ؟
هم چنــــــان که آتش ، خرقـــه ای سوختــــه خواهد تا بیفروزد ؛
دردِ فـــــــــــراق هم ، دل سوختــــه ای خواهد تا با وی در ســــازد !
این است تقدیر ازلی و حکم لم یزلی
هــــر درد کــه زین دلـــم قــــدم بـرگیــــرد
دردی دگـــــرش به جـــــــای در بـرگیــــرد
این درد ، به هر درد صحبـت از سـر گیـــرد
که آتش چو رسد به سوختـه ، از سر گیرد
اَللهُمَّ عَجِّــل لِوَلِیِِّــکَ الفَـــرَج
موضوع :